از شمارۀ

داستان یک شجاعت

روزنگاریiconروزنگاریicon

اجتماع‌گریزی؛ نفرتی به‌مثابه انتخاب

نویسنده: بردیا محبی صمیمی

زمان مطالعه:5 دقیقه

اجتماع‌گریزی؛ نفرتی به‌مثابه انتخاب

اجتماع‌گریزی؛ نفرتی به‌مثابه انتخاب

«بگذارید بروم!» این آخرین و پرتکرارترین جمله‌ی بیمار میان‌سالی بود که روی تخت بیمارستان سنت‌ماری در خیابان سن‌میشل پاریس، دراز کشیده بود. گردن به پایین‌اش در یک تصادف سر پیچ گردنه، فلج شده و تنها می‌توانست ببیند، بشنود، تفکر و تکلم کند. خب، همین هم برای گریز از فکر «گریز ابدی» –اتانازی- و قطع‌کردن سیم‌ها و لوله‌های دستگاه، انگیزه‌ای بود که به ارتباط عقل سلیم‌اش با دنیای بیرون از طاق پنجره ادامه دهد.

 

اما این آخر کاری‌ها که از دراز کشیدنِ هشت‌ساله در بسترش به ستوه آمده بود، فکرِ قطع‌کردن سیم‌ها و پایان‌بخشیدن به زندگی‌اش مثل خوره، کورتکس مغزش را می‌جَوید. به این باور رسیده بود که مرگ، آخرین دانه‌ی برف ذوب‌نشده‌ی این راه است که زندگی را کامل و افق دید را وسیع‌تر می‌کند. نمی‌دانم چرا زودتر به این فکر نیفتاده بود! فرض کنید دست و پایتان را بسته‌اند و مجبورید که هشت‌سال، یا مدت نامعلومی از درون محیطی بسته، که از شانس بدتان به بیرون و محیط سبز و آبی هستی دید دارد، تنها نظاره‌گر باشید. چه عذابی را متحمل می‌شوید؟ فرضِ محال کماکان محال است ولی همچنان فرض ذهنی‌ست که رگه‌هایی از مالیخولیا دارد. پرستاران و پزشکان نمی‌توانستند که با درخواست بیمار میان‌سالِ عاجز موافقت کنند؛ چراکه حدوداً دو هزار و 500 سال پیش یک طبیبِ ازخدابی‌خبر، سوگندنامه‌ای تنظیم و تدوین کرده که ایشان را از پایان‌دادن به زندگی بیمار، ولو به خواست خودش، منع کرده است. لابد در زمانه‌ی او، افراد جامعه‌ی دموکراتیک یونان احترام بیشتری برای زندگی قائل بودند، یا حتی آن‌چنان که ما امروز بر دوردست‌های دست‌نیافتی‌مان رشک می‌ورزیم و آخ می‌گوییم، مواجهه‌ای از این دست نداشتند. حالا هم این بیمار از سبز زیستیِ خود به‌تنگ آمده و قصد دارد که زندگیِ آکنده از نفرتِ نهادینه و اجتماعی‌شده‌ای را که منظره‌ی آن‌سوی پنجره -بازی بچه‌ها با پدر و مادرشان، دویدن و ورجه‌ورجه‌کردن روی چمن‌های تازه رسته‌ی بهاری و صدای جیغ و خنده‌های از ته دل‌شان- برای او فراهم کرده ‌است؛ پایان بخشد.

 

خواننده جویا خواهد شد که: «نفرت مگر اجتماعی می‌شود؟» یا «نفرت با چاشنیِ اجتماع چه ربطی به بیماری که سودای مرگش به سرش زده، دارد؟» من هم ترجیح می‌دهم که به‌رغم تمام رویه‌ها و مناسباتی که بین نگارنده و خواننده‌ وجود دارند و ما را به این کار یا آن هنجار محدود می‌کنند، به پاسخ سوالات‌ رنگ‌ولعابی نیمه‌آکادمیک بدهم. امیل دورکیم، جامعه‌شناس شهیر فرانسوی، با محوریت مسئله‌ی وفاق و هم‌بستگی، مطالعات چهارگانه‌ای از خودکشی را در اثر معروفش «خودکشی» مطرح می‌کند که به دو دسته تقسیم می‌شوند؛ خودکشی‌های اجتماعی و خودکشی‌های غیراجتماعی. در فرانسه‌ی دهه‌های 90-80 قرن نوزدهم با آن بحران‌های معرفتی و شناختیِ برآمده از اصلاحات و مدرنیته‌ی رادیکال، به سر اتباع بیچاره زده بود و یکی پس از دیگری خود را از بالای طاق نصرت انتهای بلوار شانزلیزه یا برج ایفل پایین می‌انداختند.

 

نوع اول خودکشی، از دید جامعه‌شناس جوان و کارکردگرای ما از نوع «خودخواهانه» بود. گول اسم و ظاهرش را نخورید؛ واقعاً به‌معنای خودخواهی که امروزه می‌اندیشیم نیست، بلکه به‌معنای این است که فرد فاصله‌ی بین خود و اجتماع اطرافش را به دست‌آویز هیچ ماهیت فعالی نمی‌تواند پر کند. هیچ وفاقی بین خود و آن اجتماع حس نمی‌کند و در واقع بهانه یا دلیلی برای پر کردنش ندارد، یا نمی‌بیند.

 

نوع دوم آن را، خودکشی «دگرخواهانه» خواند که البته بر مبنای وجود وفاق و هم‌بستگیِ بیش‌ازحد بین تک‌تک افراد و کل منسجم آن اجتماع است. عملیات کامی‌کازه و کشتگان هر جنگِ درگرفته در طول تاریخ بشری می‌تواند گواه این مطلب باشد. جمله‌ی قصار زیبا و جالبی از شاعر دوست‌داشتنی، تی. اس. الیوت به یادم آمد که در جایی می‌گفت: «خودشیفتگی، سرآغاز فداکاری برای آدمیان است!» این فداکاری در خودکشی دگرخواهانه رنگ‌و‌بویی از خودشیفتگی دارد. به نوع سوم آن «تقدیرگرایانه» اطلاق شده؛ چراکه فرد در برابر هجمه‌ی غالبِ تنظیم‌گری اجتماع، چاره‌ای جز گریز ندارد. در واقع گریز، که در این زمینه قتل نفس است، آخرین نشانه‌ی اراده‌ی فعال کنشگری‌ست که رشته‌ی باور به صاحب‌اختیاربودنش از هم گسسته نشده. نوع چهارم که لعابی غیراجتماعی دارد، با ‌عنوان «آنومی» یا «قانونِ بی‌قانونی» بررسی می‌شود و عموماً به این دلیل صورت می‌گرفت که فرد دچار ژرفشی از سردرگمیِ اجتماعی می‌شد. به‌عبارتی، وی در تعریف، تفسیر و بازخلق نُرم‌ها، هنجارها و ارزش‌های محیط اطراف و بازتاب آن‌ها در آیینه‌ی فردیت، دچار خلاء درون‌متنی و در درجه‌ی حادتر، نقصان معرفت بین‌الاذهانی می‌شد. ما در اینجا با نوع سوم آن، یعنی تقدیرگرایی و جبر به گریزی سروکار داریم که برآمده از همان محیط اطراف‌مان است. نحواً نه در مورد قتل نفس که درباره‌ی مفهوم و ماهیتِ گریز از اجتماع به سبب نفرتی که از بیرون دریافت می‌داریم، هر از چندی تصمیم به دوری از آن را به سر می‌پرورانیم و هرگونه مظاهری که مارا بدان متصل می‌دارد نیز به گوشه‌کناری می‌اندازیم؛ مبادا که خلوت‌مان برهم بریزد.

 

- از چه می‌گریزیم؟

- از خودمان، یا از دیدن فرآیند نامکشوف یکی‌شدن‌مان با محیط اطراف و مایحتوی آن؟

 

به تعداد دفعاتی که هر فرد از جمع دور خود یا در بُعد کلی‌تر، اجتماع، روی برمی‌تابد می‌توان برای آن دلیل تراشید که به فلان دلیل یا بهمان منظور رفت توی خودش و جواب هیچ‌کس را هم نمی‌دهد. کاری به کارش نگیرید و کسی نمی‌تواند رأی او را بزند و منصرفش کند. من تا چندسال پیش که دورنمای حال خود را ندیده بودم، گمان می‌کردم که رأی کسی را زدن، همان رگ کسی را زدن است که در گذر زمان دچار تحول واژگانی شده و اولین‌بار ناصرالدین‌شاه موقع امضای فرمان قتل امیرکبیر شکل جدید آن را به‌کار برد! نمی‌دانستم می‌تواند به‌معنای منصرف‌کردن هم باشد؛ آن هم چه انصرافی! انصراف، یا چشم‎پوشیدن از نفرتی که محیط اطراف، درون‌مان می‌کارد و بر ما نهیب می‎زند که: «از سلطه‌ی هژمونِ غالبِ نرماتیوهایِ تجویزی محیط اطرافت دوری کن!» دلم می‌خواست توانایی هوشمندکردن نفرتم را دربرابر این‎ها می‌داشتم، اما چندان مهم نیست که نمی‌توانم؛ چراکه باور دارم این نفرت، به‌خودی‌خود ریشه در خودآگاهی فردگرایانه‌ای دارد که بر هم‌نوایی مشحون از روح جمعی می‌شورد و انبوه صداهای یک شکل را می‌شکافد و راهش را پی می‌گیرد.

بردیا محبی صمیمی
بردیا محبی صمیمی

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.